روشا و پارسا
تا زنگ در به صدا دراومد روشا پرید توی اتاقش درو بست و سریع با موهای بهم ریخته که فقط قسمت جلوش رو شونه کرده بود اومد بیرون، خندون تا دم در رفت به استقبال آقا پارسا که یک ساعتی بود داشت سوال می پرسید پس کی می یاد. از خوشحالی تو پوستش نمی گنجید به خاله وفا می گفت یه عالم بستنی خریدم تا پارسا همه شو بخوره که البته پارسا به اندازه 3تا لقمه روشا بیشتر نخورد و روشا یک بستنی رو کامل خورد و دومی رو به تقلید از پارسا گفت دیگه نمی خورم که مامان ها مجبور شدم بقیه شو بخورن یه یک ربعی تو اتاق بودن که پارسا اومد رو مبل نشست که من خسته شدم راستش بیشتر دوست داشت پیش مامانش باشه و از روشا اصرار و از پارسا انگار که نمی رفت تو اتاق روشا تا برچسب های خوشکلی...